تغییر
 
قالب وبلاگ

 میخها

پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت .

پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هربار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی .

روز اول ، پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید .

طی چند هفته بعد ، همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند ، تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر می شد . او فهمید که کنترل عصبانیتش آسان تر از کوبیدن میخ ها بر دیوار است ...

بالاخره روزی رسید که پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد .

او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ، یکی از میخ ها را از دیوار در آورد .

روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است .

پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت :

« پسرم ! تو کار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی .

اما به سوراخ های دیوار نگاه کن .

دیوار دیگر مثل گذشته اش نمی شود .

وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف هایی می زنی ، آن حرف ها هم چنین آثاری به جای می گذارند .

تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری .

اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد ؛ آن زخم سر جایش است .

زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است .

 


[ سه شنبه 91/7/4 ] [ 10:52 صبح ] [ بهرام میرمحمدیان ] [ نظرات () ]

مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت.

  دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

           سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟

                  - بله حتمآ. چه سئوالی؟

                    - بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر

             

                          پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد:

          این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟

              - فقط میخواهم بدانم.

                  - اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم :

                              20 دلار

پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید.

               بعد به مرد نگاه کرد و گفت :

  

                   میشود 10 دلار به من قرض بدهید ؟

مرد عصبانی شد و گفت :

  اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚

           فقط این بود که پولی برای خریدن یک

                اسباب بازی مزخرف از من بگیری

                   کاملآ در اشتباهی‚

                     سریع به اطاقت برگرد و برو فکر

                       کن که چرا اینقدر خودخواه هستی.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابی پسرم ؟

نه پدر ، بیدارم.

من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام.

 امروز کارم سخت و طولانی بود و همه

 ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم.

شاید واقعآ چیزی بوده که او برای

خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است.

 به خصوص اینکه خیلی کم پیش

 می آمد پسرک از پدرش درخواست

پول کند.

پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:

چطور به خودش اجازه می دهد فقط

برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی کند؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد

و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش

خیلی تند و خشن رفتار کرده است.

بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد :

 متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت :

 با این که خودت پول داشتی ‚

 چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ...

 


[ سه شنبه 91/7/4 ] [ 10:50 صبح ] [ بهرام میرمحمدیان ] [ نظرات () ]

لیوان را زمین بگذار

n       استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: < به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ > شاگردان جواب دادند < 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم >
استاد گفت : < من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟>

شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .

استاد پرسید :

< خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟

یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.

n       < حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد دیگری جسارتا“ گفت : دست تان بی حس می شود .
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید >
و همه شاگردان خندیدند

استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟

شاگردان جواب دادند : نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟

درعوض من چه باید بکنم ؟

شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است .

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید .

اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد .

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

n       فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.
که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ،
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!

n       دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .

زندگی همین است!

 


[ سه شنبه 91/7/4 ] [ 10:42 صبح ] [ بهرام میرمحمدیان ] [ نظرات () ]

گلی در گلدان نبود

250 سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت و دختری سزاوار را انتخاب کند .

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد

 چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود

دخترخدمتکار گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت .

مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا .

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود .

دختر خدمتکار هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه های  گلکاری بسیاری آموخت، اما بی نتیجه بود و گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید ، دختر خدمتکار، غمگین با گلدان خالی اش منتظر ماند

دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است .

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند :

گل صداقت ...

زیرا همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .

همواره در زندگی صداقت پشتوانه شما خواهد بود.

برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو

 


[ سه شنبه 91/7/4 ] [ 7:32 صبح ] [ بهرام میرمحمدیان ] [ نظرات () ]

گاهی در زندگی دلتان به قدری برای کسی تنگ می شود که می خواهید او را از رویاهایتان بیرون بیاورید و در آغوش بگیرید!

وقتی در شادی بسته می شود، در دیگری باز می شود. ولی معمولاً آنقدر به در بسته شده خیره می مانیم که دری که برایمان باز شده را نمی بینیم.

به دنبال ظواهر نرو؛ شاید فریب بخوری.

به دنبال ثروت نرو؛ این هم ماندنی نیست.

به دنبال کسی باش که به لبانت لبخند بنشاند.

چون فقط یک لبخند می تواند شب سیاه را نورانی کند.

کسی را پیدا کن که دلت را بخنداند.

هرچه میخواهی آرزو کن؛

هرجایی که میخواهی برو؛

هر چه که میخواهی باش؛

چون فقط یک بار زندگی می کنی و برای انجام آنچه میخواهی فقط یک شانس داری.

خوب است که آنقدر شادی داشته باشی که دوست داشتنی باشی

آنقدر ورزش کنی که نیرومند باشی

آنقدر غم داشته باشی که انسان باقی بمانی

و آنقدر امید داشته باشی که شادمان باشی

 

شاد ترین مردم لزوماً بهترین چیزها را ندارند؛

بلکه از هر چه سر راهشان قرار میگیرد بهترین استفاده را می کنند

همیشه بهترین آینده بر پایه گذشته ای فراموش شده بنا می شود؛

تا غمها و اشتباهات گذشته را رها نکنی نمیتوانی در زندگی پیشرفت کنی.

وقتی که به دنیا آمدی تو گریه می کردی و اطرافیانت لبخند به لب داشتند.

آن گونه باش که در پایان زندگی تو لبخند بزنی و اطرافیانت گریه کنند.

لطفاً این پیام را به کسانی بفرست که برایت ارزشی دارند (همان طور که من این کار را کردم) ؛

به کسانی که به طرق مختلف در زندگیت تأثیر داشته اند؛

به کسانی که وقتی نیاز داشتی لبخند به لبانت نشاندند؛

به آنهایی که وقتی واقعاً ناامید بودی دریچه های نور را نشانت دادند؛

به کسانی که به دوستی با آنها ارج می گذاری؛

و به آنهایی که در زندگیت بسیار پرمعنا هستند.

سالها را نشمار ،

خاطرات را بشمار!

 


[ سه شنبه 91/7/4 ] [ 7:30 صبح ] [ بهرام میرمحمدیان ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 213
بازدید دیروز: 227
کل بازدیدها: 881378