تغییر | ||
یکی بود یکی نبود
در روزگاران قدیم درخت سیب تنومندی بود ... با ... ......... پسر بچه کوچکی این پسر بچه ... خیلی دوست داشت با این درخت سیب مدام بازی کند ... از تنه اش بالا رود از سیبهایش بچیند و بخورد و در سایه اش بخوابد زمان گذشت ... پسر بچه بزرگتر شد و به درخت بی اعتنا دیگر دوست نداشت با او بازی کند .... .... .... اما روزی دوباره به سراغ درخت آمد درخت سیب به پسر گفت : « های ... بیا و با من بازی کن... » پسر جواب داد : « من که دیگر بچه نیستم
که بخواهم با درخت سیب بازی کنم....» « به دنبال سرگرمی هائی بهتر هستم و برای خریدن آنها پول لازم دارم . » درخت گفت: « پول ندارم من ولی تو می توانی سیب های مرا بچینی بفروشی و پول بدست آوری. » پسر تمام سیب های درخت را چید و رفت سیبها را فروخت و آنچه را که نیاز داشت خرید و ........ [ سه شنبه 91/7/4 ] [ 7:28 صبح ] [ بهرام میرمحمدیان ]
[ نظرات () ]
درخت را باز فراموش کرد ... و پیشش نیامد.. و درخت دوباره غمگین شد... مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد و با اضطراب سراغ درخت آمد ... « چرا غمگینی ؟ » درخت از او پرسید : « بیا و در سایه ام بنشین بدون تو خیلی احساس تنهائی می کنم... » پسر ( مرد جوان ) جواب داد : « فرصت کافی ندارم... باید برای خانواده ام تلاش کنم.. باید برایشان خانه ای بسازم ... نیاز به سرمایه دارم ...» درخت گفت : « سرمایه ای برای کمک ندارم ... تو می توانی با شاخه هایم و تنه ام ... برای خودت خانه بسازی ... » پسر خوشحال شد... ... و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را برید و با آنها ... خانه ای برای خودش ساخت ... دوباره درخت تنها ماند
و پسر بر نگشت
زمانی طولانی بسر آمد
پس از سالیان دراز... در حالی برگشت که پیر بود و... غمگین و ... خسته و ... تنها ... درخت از او پرسید : « چرا غمگینی ؟ ای کاش می توانستم ... کمکت کنم .. …. اما دیگر .... نه سیب دارم .... نه شاخه و تنه حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو ... هیچ چیز برای بخشیدن ندارم ... » پسر ( پیر مرد ) درجواب گفت : « خسته ام از این زندگی و تنها هم .... فقط نیازمند بودن با تو ام ... آیا می توانم کنارت بنشینم ؟ »
پسر ( پیر مرد ) کنار درخت نشست . . . . . با هم بودند به سالیان و به سالیان در لحظه های شادی و اندوه . . . آن پسر آیا بی رحم و خود خواه بود ؟؟؟ [ سه شنبه 91/7/4 ] [ 7:27 صبح ] [ بهرام میرمحمدیان ]
[ نظرات () ]
نه . . . ما همه شبیه او هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم ... ؟؟؟ درخت همان والدین ماست تا کوچکیم ... دوست داریم با آنها بازی کنیم ... تنهایشان می گذاریم بعد ... و زمانی بسویشان برمی گردیم که نیازمند هستیم یا گرفتار برای والدین خود وقت نمی گذاریم ...
به این مهم توجه نمی کنیم که : پدر و مادر ها همیشه به ما همه چیز می دهند
تا شاد مان کنند و مشکلاتمان را حل ... ... و تنها چیزی که در عوض می خواهند اینکه ... *** تنهایشان نگذاریم *** به والدین خود عشق بورزید فراموششان نکنید برایشان زمان اختصاص دهید همراهی شان کنید شادی آنها شما را شاد دیدن است گرامی بداریدشان و ترکشان نکنید هر کس می تواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد ولی پدر و مادر را فقط یکبار
[ سه شنبه 91/7/4 ] [ 7:25 صبح ] [ بهرام میرمحمدیان ]
[ نظرات () ]
کردار نیک آنچه می خوانی، نوشته ای دلپذیر است، امّا کوتاه. از آن بهره مند گرد! گفتاری است که دالای لاما بر آن بود برای سال 2006 بیان دارد. تنها چیزی که از تو ستانده می شود لحظاتی است برای خواندن؛ و اندیشیدن به آن چه خوانده ای. پیام را برای خود نگاه ندار. سرود باید دستان تو را در 4 شبانه روز ترک گوید. و تو خوش آیندی بس شگفتی آفرین در خواهی یافت. این شگفتی ازآن همگان خواهد بود. چه آنان که از موهوم پرستان نیستند و چه آنان که بر باورهای دینی استوارند... پیمان... دستورگانی برای زندگی 1- بر این باور باش که عشق و دستاوردهای عظیم، در برگیرنده مخاطرات بزرگ است. 2- آنگاه که می بازی، از باختت درس بگیر. 3- سه اصل را دنبال کن: • محترم داشتن خود • محترم داشتن دیگران • جوابگو بودن در قبال تمام کنش های خود 4- به یاد داشته باش، دست نیافتن به آنچه می خواهی، گاهی از اقبال بیدار تو سرچشمه می گیرد. 5- قواعد را فرا گیر تا به چگونگی شکستن آن ها به گونه ای شایسته، آگاه باشی. 6- نگذار ستیزه ای خُرد بر ارتباطی پرقدر، خللی وارد سازد. 7- هرگاه به اشتباه خویش پی بردی، بی درنگ گامهایی برای اصلاح آن بردار. 8- هر روز مجالی را صرف خلوت کردن کن. 9- آغوشت را به سوی دگرگونی بگشای، امّا از ارزش های خود دست برندار. 10- به یاد داشته باش، خاموشی گاهی بهترین پاسخ است. 11- نیکو و آبرومند زندگی کن، آنگاه، به وقت سالخوردگی، هنگامی که به گذشته بیندیشی، از زندگی ات دیگر بار لذت خواهی برد. 12- فضای عشق در خانه تو شالوده ای است برای زندگی ات. 13- در ناسازگاری ها با افراد مورد علاقه ات، تنها به وضعیت فعلی بپرداز. گذشته را بزرگ نکن. 14- دانش خود را تسهیم کن، که طریقی برای دستیابی به جاودانگی است. 15- با زمین مهربان باش. 16- سالی یکبار به جایی برو که پیش تر هرگز در آن جا نبوده ای. 17- به یاد داشته باش، بهترین رابطه، رابطه ای است که عشقتان به یکدیگر بر نیازتان به یکدیگر فزونی یابد. 18- کامیابی خود را به داوری بنشین، از آن طریق که بدانی چه واگذارده ای تا کامیابی را بدست آوری. 19- به عشق و آشپزی با واگذاردن بی پروا دست یاب. [ سه شنبه 91/7/4 ] [ 7:20 صبح ] [ بهرام میرمحمدیان ]
[ نظرات () ]
لیوان را زمین بگذار استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: < به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ > شاگردان جواب دادند < 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم > شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد . استاد پرسید : < خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟ یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد. < حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟ گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ درعوض من چه باید بکنم ؟ شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است . اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید . اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد . اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید. n دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری . n زندگی همین است!
[ سه شنبه 91/7/4 ] [ 7:20 صبح ] [ بهرام میرمحمدیان ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |