تغییر | ||
با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اوه! معذرت می خواهم من هم معذرت می خواهم، دقت نکردم... ما خیلی مؤدب بودیم، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم اما در خانه کمی بعد ازآن روز، در حال پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همین که برگشتم به اوخوردم وتقریبا" انداختمش قلب کوچکش شکست و رفت نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرامی در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد می کنی، آداب معمول را رعایت می کنی، برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا می کنی.آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی آرام ایستاده بود که سورپرا یزت بکنه هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی در این لحظه احساس حقارت کردم اشکهایم سرازیرشدند.آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم او خندید و گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردمورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم من هم دوستت دارم دخترم آیا می دانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار می کنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟ اما خانواده ای که به جا می گذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد. و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمی کنیم چه سرمایه گذاری [ پنج شنبه 91/7/20 ] [ 4:37 عصر ] [ بهرام میرمحمدیان ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |