ابویزید (بایزید) طیفور بن عیسی بن سروشان اصلاً اهل بسطام از ایالت قومسیا همان دامغان است ، یکی از بزرگ ترین و نامدارترین صوفیان سده ی سوم هجری ایران بوده . نیای او "سروشان" چنان که از کلمه بر می آید زرتشتی بوده و سپس اسلام آورده است . تحقیق در احوال بایزید بسیار دشوار است . چند مترجمی که در احوال او سخن رانده اند چنانش با افسانه درآمیخته اند که تمیز حقیقت از افسانه سخت مشکل است . نوشته اند" پدر وی سه پسر داشت : 1. آدم 2. طیفور 3. علی . همه ی آنها زاهد و عابد بودند ولی طیفور از آن دو بزرگوارتر و پارساتر بود.
نقل است که چون مادرش به کتّاب ( مدرسه ی کودکان) فرستاد، و به سورت لقمان رسید بدین آیه که حق تعالی می گوید :شکر گوی مرا و شکر گوی مادر و پدر را ، از استاد در معنی این آیت پرسید . چون استاد معنی آن بگفت ، در دل او کار کرد . لوح بنهاد و دستوری خواست و به خانه آمد . مادر گفت:" یا طیفور به چه کار آمده ای؟ عذری افتاده است یا هدیه ای آورده اند ؟" گفت :" نه . بدین آیت رسیدم که حق تعالی می فرماید به خدمت خویش و به خدمت تو . من در دو خانه کد خدایی چون کنم؟ این آیت بر جان من آمده است . یا از خدا در خواه تا همه آن تو باشم یا مرا به خدا بخش تا همه آن او باشم " مادر گفت:" تو را در کار خدا کردم و حق خود به تو بخشیدم " [عطار، تذکرةالاولیاء ،161 ]
پیش از آنکه وارد حلقه ی تصوف شود ، فقه حنفی را خواند و در این راه بیشتر از ابوعلی السندی استفاده کرد . ولیکن گروه زیادی از محققان صوفیه او را در علوم ظاهری امی و درس ناخوانده می دانند . هم چنین در علوم باطنی نیز عده ای او را بی پیر و استاد دانند و از خود او نقل کرده اند که می گفت :"مردمان ، علم از مردگان گرفتند و ما از زنده ای علم گرفتیم که هرگز نمیرد " و نیز از او پرسیدند که:" پیر تو که بود؟" گفت:" پیرزنی "
جماعتی دیگر نیز گفته اند" .... بایزید از بسطام برفت ، سی سال در بادیه شام می گشت و ریاضت می کشید و بی خوابی و گرسنگی دائم پیش گرفت" و نقل است که از او پرسیدند:" این معرفت را به چه یافتی؟" گفت:" به شکمی گرسنه و تنی برهنه" . صد و سیزده پیر را خدمت کرد ، از همه فایده گرفت از جمله یکی امام جعفر صادق علیه السلام بود .نقل است که : روزی پیش صادق بود . صادق گفت: آن کتاب از طاق فروگیر . بایزید گفت: کدام طاق ؟ صادق گفت: مدتی است تا این جایی و این طاق را ندیده ای؟ گفت: نه! مرا با آن چه کار که در پیش تو سر برآرم؟ مه نه به نظاره آمدم"[ عطار،تذکرةالاولیاء،163]
چنان که اشاره شد زندگانی بایزید چندان روشن نیست . از عارفان معاصر وی احمد خضرویه ، ابوحفص و یحیی بن معاد رازی را می شناسیم و نیز می دانیم که او شقیق بلخی را هم دیده است . از مریدان و شاگردان او نیز چند تن معروف شده اند . اگر چه از احوال خود این جماعت نیز چندان خبر موثقی در دست نیست . از جمله ی آن جماعت ، برادر زاده ی بایزید ، ابوموسی خادم، ابوموسی دیبلی و سعید راعی را می توان نام برد . بایزید مردی با ذوق و فهیم و بزرگ بود و کم کم سخنان بلندی بر زبان می آورد که با ظاهر مخالفت داشت و مردم عامی آن را در نمی یافتند . چنان که یک بار گفت :"سبحانی ما اعظم شانی " پاکی مراست ، مرا تسبیح گویید که شأن من ارجمندتر است و چون این سخن می گفت در حال بسط بود . مریدان گفتند که:" شما چنین لفظی گفتید " شیخ گفت:" خدای تعالی را خصم باد که اگر یک بار دیگر این سخن بشنوید مرا پاره پاره نکنید . پس هر یکی را کاردی داد تا وقتی دیگر اگر همان لفظ گوید او را بکشند و مگر چنان افتاد که دیگر با همان گفت اصحاب قصد کشتن او کردند . خانه را از بایزید پر دیدند . چنان که چهار گوشه ی خانه از او پر بود . اصحاب کارد می زدند . چنان بود که کسی کارد بر آب می زند . ساعتی برآمد آن صورت خرد می شد تا بایزید پدید آمد چند صعوه یی در محراب . اصحاب آن حالت با شیخ گفتند . پس گفت :" خدای جبار خویش را از زبان بنده ی خویش به یگانگی می ستود " [ عطار ،تذکرة الاولیاء، 7-166 ؛ هجویری ، کشف المحجوب ، 3-72 ، چاپ افست روسیه ]
زمانی دیگر گفت :" یک بار خدای تعالی مرا بالا برد و در برابر خود نشانید و گفت ای بایزید ! آفریدگان من می خواهند تو را در این جایگاه ببینند . گفتم: خدایا مرا به وحدایت خویش زینت ده و به اَنانیّت خویش بپوشان و به مقام احدیت خود بالا بر تا چون آفریدگان تو مرا ببینند گویند: تو را دیدیم، و آنجا همه تو باشی و من درمیان نباشم "[ سراج طوسی ، اللمع فی التصوف ، 383، چاپ نیکلسون، لندن ]
این سخنان و ده ها و بلکه صدها نظیر آن ، موجب شد که مردم بسطام با او دشمنی و عناد ورزند و سرانجام او را از آن شهر بیرون کنند . چنانچه عطار می گوید:" چون کار او بلند شد و سخن اودر حوصله ی اهل ظاهر نمی گنجید ، هفت بارش از بسطام بیرون کردند . شیخ گفت : چو مرا بیرون میکنید ؟ گفتند :" ازآنکه مردی بدی " گفت :" نیک شهری که بدش بایزید باشد "[ عطار ، تذکرة الاولیاء،166 ]
این رفتار مردم ، و نیز مخالفت متکلمان و متشرعان باعث شد که بایزید در بسطام گوشه نشینی کند . ولیکن یک سده بعد ، پیروان او یعنی طیفوریه، دبستانی تشکیل دادند ولی چنانکه هجویری گوید به سبب اینکه جنید روش " صحو" را بر "سکر" ترجیح می داد ، با مخالفت شدید وی روبه رو شدند . [ کشف المحجوب،228] وی به سال 261 ه.ق در گذشت . قبر او در وسط بسطام است و زائران بزرگی چون هجویری ، ناصر خسرو و یاقوت آن را زیارت کرده اند . در سال 713 ه.ق نیز به همت ایلخان مغول اولجایتو محمد خدابنده گنبدی بر روی قبر او ساختند .[ دایرة المعارف مختصر اسلام ، 63،چاپ لیدن،کارنامه ی ایرانیان ،71]
از بایزید تصنیفی و یا کتابی بر جای نمانده است . اگر چه برخی کتابی به نام النور من کلمات ابی طیفور که مجموعه ای از حکایات و مأثورات و گفتارهای اوست به اشتباه به وی نسبت داده اند ، چه این کتاب اگر چه در گفتارهای اوست تألیف شیخ سهلکی است ، و گویا هیچ نوشته ای از خود او در دست نباشد .
اما برخی سخنان تند هم که در برخی تألیفات اخیر بدو نسبت داده اند ، صحت انتسابش معلوم نیست . وی زهد سخت و احترام به قوانین شریعت را با هم آمیخت ، آن دو را با نیروی اندیشه و تفکرات حاد و خیالات نیرومند خویش ترکیب کرد . وی کوشید تا از راه " وحدت مطلق " به حالتی منفی برسد که آن را " تجرید " یا فناء بالتوحید نامیده اند . آنچه از عقاید ویژه ی او اعتبار و اهمیت دارد ، در اصطلاح آنها را " شطحیات " نام داده اند و ما برای فهم مقصود باید نخست این کلمه را شرح دهیم .
شطحیات یا شطحات جمع " شطح " به معنی حرکت است . یا لغتی است دخیل از سریانی و از ماده ی " شطح " به معنی انبساط . پس شطح کلمه ای است مأخوذ به معنی حرکت ، زیرا عبارت از حرکت اسرار وجدان است آنگاه که وجدشان نیرو گیرد. چون این جماعت اهل رازند ، آن حرکت و وجد را شطح نامیدند تا شنونده را شگفت آید .
اما شطح در اصطلاح صوفیه عبارت است از ؛ کلامی که زبان آن را از وجدی که از معدن فیض به دل افاضه شده ، بیان کند و این کلام شبیه و نزدیک به دعوی باشد جز اینکه اهل این وجد آزموده و محفوظ از خطا باشند [ ابونصر سراج ، اللمع فی التصوف ، 346،چاپ نیکلسون]
و صوفیان این کلمه را با طوارق و کشف و طوالع و غیره به کار برند، ولی این تعبیرات با هم فرق دارند ، زیرا " طوالع " عبارت است از : انوار توحید که بر دل های اهل معرفت می تابد ، از این راه آنچه از ایمان و اعتقاد در قلب آنها هست اطمینان و استواری می گیرد .
و " طوارق " عبارت است از چیزهایی که به دل های اهل حقیقت می نشیند و راه آن از گوش است ، بدین وسیله حقایق ایشان را از نو برایشان زنده می کند . ولیکن " کشف " عبارت است از بیان و روشن کردن آنچه از فهم پوشیده است و بوسیله ی آن ، آن مشکل چنان بر بنده گشاده می گردد که گویی آن مشکل را به چشم می بیند . صوفیان درباره ی هر یک از این اصطلاحات بیانات مفصلی دارند.
صوفیان ، در اینکه شطحات که شامل خاطرات ، فواید و نکات است مقدمات و نشانه های تصفیه روح وصوفی است ، هم عقیده اند. لیکن بیشتر اهل نظر ، و نیز ارباب دین به سبب مخالفت این امور با موازین شرع و اعتقاد به توحید ، معتقدند که این حالت ناپایدار است و تنها عبارت از فناء محدود شخصیت در ذات الهی است . لیکن برخی از صوفیان نامدار همچون ابوعبدالله محاسبی ( وفات 243 ه.ق ) و حسین منصور حلاج ( قتل 309 ه.ق) بر آنند که این نوع سخنان و تکرار آنها مایه ی نیرو گرفتن انوار الهی در دل صوفی و قوت یافتن عشق عاشق نسبت به معشوق می گردد و تشریف الهی را بر قامت مجذوب سازگارتر می کند و ذات الهی را به سخن گفتن با مجذوبان ( یعنی محادثه ) امکان می دهد .
نخستین شوق آمیز و ذوق انگیز در احادیث اسلامی به چشم می خورد ، جز اینکه این سخنان گفته های صوفیانه نیست ، بلکه کلمات خدا یا حدیث قدسی است .
البته از سده ی سوم هجری ، غالب محدثان و ظاهر گرایان در جهان اسلام این مأخذ یعنی حدیث قدسی را از احادیث حذف کردند ، ولیکن کسانی که به سخن دل گوش فرا می دادند ، همین کلمات خدا را بر گرفتند و از خود نیز سخنانی بر آنها افزودند و در میان صاحبدلان رواج دادند و در نتیجه احترام و شأن گویندگان این قبیل سخنان بالا رفت .