تغییر | ||
نویسنده: پل استراترن
ترجمهی دکتر محمدرضا توکلی صابری ماری کوری استثناییترین زن قرن بیستم بود. اکتشافات او دو جایزهی نوبل برایش به ارمغان آورد (پدیدهای که تا بیش از نیم قرن بعد تکرار نشد). کارهای او سبب افزایش پژوهش در زمینهی رادیوم و منجر به پیشرفتهای زیادی در زمینهی فیزیک هستهای و درمان سرطان شد. پییر کوری شوهر او و آیرن ژولیو-کوری دخترش نیز جایزه نوبل را بردند. سرانجام ماری کوری در اثر سرطان خون ناشی از سالیان دراز کار در شرایط ابتدایی آزمایشگاهی برای جدا کردن رادیوم درگذشت. این جریان به حدی جالب است که به نظر نمیآید واقعیت داشته باشد.
تعجبی ندارد که جهان مایل بود سیمای زن مقدسی را بپذیرد که دخترش در زندگینامهای تصویر کرده بود که چهار سال پس از مرگ مادرش انتشار یافت. این کتاب مایهی الهام زنان بسیاری در مبارزهشان برای به رسمیت شناخته شدن بود: به عنوان زن، به عنوان یک شخصیت مستقل و به عنوان پژوهشگر. ولی او ضمناً سیمای یکی از غیرقابلتحملترین زنانی را که در تصور میگنجد به نمایش گذاشته بود. خوشبختانه ماری کوری واقعی از این نوع زنان نبود. او یک زن بسیار بااحساس بود، هم در کار و هم در زندگیاش. او که در عشق بداقبال بود، نیروی کافی داشت تا نه فقط در برابر وسوسهی پول و شهرت، بلکه در برابر نفرت از رسواییهای عمومی نیز مقاومت کند. (او یکی از اولین کسانی بود که از دست رنگیننامهها ناراحتی کشید) ترسیم ماری کوری همچون یک زن مقدس، بدگویی از اوست. او یک مادر بود که به تنهایی دو دختر را بزرگ کرد و سهم عظیمی در علم قرن بیستم داشت. زندگی و کار ماری کوری در 7 نوامبر 1867 با نام ماریا اسکودوفسکا، کوچکترین فرزند از پنج فرزند خانواده، به دنیا آمد. پدر او معلم ریاضی و فیزیک، و مادرش مدیر بهترین مدرسهی دخترانه در ورشو بود و این خانواده در آپارتمانی پشت مدرسه در خیابان فرتا زندگی میکردند.آن زمان روزگار سختی بود، زیرا لهستان زیر سلطهی روسیه قرار داشت. پس از شورش، عمومی اما ناموفق سال 1863 بیش از 100 هزار لهستانی کشورشان را ترک کردند. بسیاری از آنها به جاهایی نظیر پاریس و آمریکا رفتند، و بعضی دیگر به اجبار به سیبری فرستاده شدند. پس از این شورش حکومت روسی بیش از پیش بر شدت سرکوب افزود. در زمان تولد ماریا اعدام در ملاء عام هنوز هم در مرکز شهر ورشو انجام میشد. در حدود سالهای 1870 مادر ماریا به بیماری سل دچار شد. در همان زمان پدر تنزل مقام یافت؛ بیشتر به خاطر این که لهستانی بود، اما هم چنین به خاطر این که مظنون به این بود (که واقعیت هم داشت) که عقاید ملیگرایانهی خود را با دانشآموزان در میان میگذارد. اکنون این خانواده در مضیقهی مالی بود، ولی بدتر از آن هم در پیش بود. در سال 1878، هنگامی که ماریا ده ساله بود مادرش در اثر بیماری سل درگذشت و پدرش هم اخراج شد. خانواده مجبور شد برای امرار معاش، خانه را به مهمانسرا تبدیل کند. ماریا در اطاق پذیرایی میخوابید، پس از این که همه به خواب میرفتند تکالیف درسی خود را انجام میداد، و صبح زود از خواب بر میخواست تا میز صبحانه را برای مهمانان آماده کند. عکسهای این دوران، ماریا را همچون یک دختر ساده و جدی نشان میدهد. او گونههای توپر مادر، موهای فردار و نرم، و لبان کلفت و کمی غنچهای داشت. تنها چیز عادی او ظاهرش بود. وقتی در مدرسه مجبور شد تا زبان خارجی (روسی) یاد بگیرد استعداد استثنایی از خود نشان داد. او یک سال زودتر، در سن پانزده سالگی مدرسه را تمام کرد و یک مدال طلا گرفت؛ و این پایان کار بود. امکان تحصیلات بیشتر برای دختران در لهستان وجود نداشت. ماریا پس از همهی این فشارها، کمی رنگپریده به نظر میرسید، بنابراین او را فرستادند تا پیش عمویش بماند. آنها باقیماندهی طبقهی زمیندار بودند با املاک مختصری در وسط ناکجاآبادی نزدیک مرز اوکراین. ماریا خود را در «برههای از تمدن در میان زمینهای روستاییان» یافت. برای اولین (و نیز آخرین) بار زندگی شاد و بیدردسری را تجربه کرد. عمهی ماریا زن آزادهای بود و انتظار داشت که دخترانش قوی و مستقل باشند. ماریای جوان و عمهزادهها و عموزادههایش از خانهی همسایهها دیدن میکردند که مردم بسیار بافرهنگی بودند. در آن جا موسیقی مینواختند و ادبیات لهستانی و فرانسوی را برای همدیگر میخواندند؛ آمیزهی گیرایی شامل آثاری از شوپن و ویکتورهوگو، و نیز شاعر رمانتیک بزرگ لهستانی میکیه ویکز و اسلواکی (بایرون لهستان) که هر دو به تازگی در غربت در گذشته بودند. در روزهای تعطیل ماریا و عمهزادهها و عموزادهها با لباس محلی در اجتماعات روستایی حضور یافته و غالباً تا نزدیکیهای صبح میرقصیدند. این برنامه تا حدود یک سال ادامه داشت. سرانجام هنگامی که ماریا به ورشو بازگشت دریافت که پدرش همان مختصر پولی را هم که داشت در اثر سرمایهگذاری غلط از دست داده است. خانوادهی آنها در فقر زندگی میکردند و ماریا به عنوان معلم به کار پرداخت و حقوق خود را با درآمد ناچیز خانواده به اشتراک میگذاشت. او هم چنین با «دانشگاه آزاد» غیرقانونی لهستان که یک نهاد «درگردش» بود (پیوسته از جایی به جایی انتقال پیدا میکرد تا مقامات روسی آن را شناسایی نکنند) تماس برقرار کرد. بنابر رسم دانشگاه آزاد، او همانطور که آموزش میداد، آموزش هم دریافت میکرد. در عوض کتابهایی که دریافت میکرد، در بعضی از سخنرانیها، برای زنان کارگر کتاب میخواند و میراث لهستانیشان را القاء مینمود. در دانشگاه آزاد، سوسیالیسم، علم، و شکاکیت موضوع روز بود و ماریا به سرعت بقایای ایمان مذهبیاش را از دست داد. او شروع کرد به مطالعهی گسترده زبانهای مختلف: کارل مارکس به آلمانی، داستایوفسکی به روسی، و شعر به زبان فرانسه، آلمانی، روسی و لهستانی. او حتی سعی کرد شعر بگوید و برای مجلهی زیرزمینی پراودا کار میکرد. پراودا به معنی «حقیقت» است، که البته نباید با مجله پراودای روسی اشتباه گرفت که عکس آن را عرضه میکرد! خوشبختانه پراودا به دانش جدید اختصاص داشت و ماریا به زودی روشنایی را دید. فرمولهای جبری و قواعد پیش پا افتاده شعر به تدریج جای خود را به شعر ریاضیات محض و رمانتیسم کشف علمی داد. ماریا موضوع مورد علاقهاش را پیدا کرده بود. اما چه کاری میتوانست در این مورد بکند؟ کجا میتوانست به طور هدفمند آن را مطالعه کند؟ ماریا با خواهر بزرگش برونیا که میخواست پزشکی بخواند قراری گذاشت. او در لهستان کار کند تا خرج تحصیل برونیا را در پاریس تأمین کند، و در عوض برونیا هم به او کمک کند تا در پاریس به تحصیل علم بپردازد. برونیا عازم پاریس شد و ماریا شغلی به عنوان معلم سرخانه در خانهی یک زمیندار ثروتمند در شصت مایلی جنوب ورشو پیدا کرد. کار ماریا آموزش دو دختر این خانواده بود که یکی از آنها همسال خودش بود. اما این مکان یک واحه فرهنگی در میان یک ناحیهی روستایی نبود. هم چنان که خوشی مختصر جشنوارهی برداشت چغندر، جایش را به زمینهای یخبسته و گلآلود زمستان میداد، ماریا هم از فقر و جهل روستاییان محلی وحشتزده شد. با توجه به آموزشهای خود در دانشگاه آزاد، کلاسی را برای آموزش الفبای لهستانی به کودکان روستایی به راه انداخت. گویی که این کافی نیست، به خودآموزی خود نیز ادامه داد. او به خواهرش نوشت: «در ساعت 9 شب من کتابهایم را بر میدارم و به کار میپردازم ... حتی عادت کردهام که ساعت 6 صبح برخیزم تا بیشتر کار کنم.» او نوشته است که کمتر از سه کتاب را در یک زمان نمیخواند: فیزیک اثر دانیل «که جلد اولش را به پایان رساندهام»، جامعهشناسی اسپنسر به فرانسه و درسهایی دربارهی تشریح و فیزیولوژی اثر پل برز به روسی. «هنگامی که حس میکنم که نمیتوانم از خواندن فایدهای ببرم، بر روی مسایل جبر یا مثلثات کار میکنم که امکان پرت شدن حواس نیست و مرا دوباره به راه اصلی باز میگرداند.» همهی اینها ممکن است باورنکردنی به نظر آید، ولی شکی نیست که ماریا در شبهای طولانی و برفی زمستان به شدت مطالعه میکرد. از همان اولین روزهایی که در اطاق پذیرایی میخوابید، عادت کرده بود که برای مطالعه با زمان بجنگد؛ و اکنون بالاخره یک هدف پیدا کرده بود: پاریس. اگر خود را غرق کار میکرد، سه سال کار در این زحمتکده حتی سریعتر میگذشت و او با آمادگی بیشتری به فرانسه راه پیدا میکرد. اما حتی برای کودنترین و مصممترین فرد زحمتکش نیز زمان عادی فرا میرسد. کشتزارهای یخزده آب شدند و جای خود را به زمینهای موجدار شکوفههای سبز و ارغوانی چغندر دادند و نوید روزهای داغ تابستان را آوردند. پسر بزرگ زوراوسکی برای تعطیلات به خانه بازگشت. کازیمیرز دانشجوی ریاضیات در دانشگاه ورشو و یک سال از ماریا بزرگتر بود. طبق نامههای ماریا هیچ یک از مردان جوان در آن ناحیه «حتی یک ذره باهوش» نبودند؛ بنابراین صاعقه هم چنان که باید فرود آمد. ماریا و کازیمیرز عاشق یکدیگر شدند. هنگامی که کازیمیرز برای تعطیلات کریسمس به خانه آمد، آن دو صحبت از ازدواج میکردند. سپس والدین کازیو از جریان بین پسر عزیزشان و آن معلم کوچولو و صمیمی، که نه تنها ساده، بلکه بیپول هم بود آگاه شدند. ازدواج با چنین موجود طبقه پائینی برای پسرو وارث زوراوسکی ناممکن بود. کازیمیرز نوزده ساله به ناچار تسلیم درخواست پدر شد. دلدادگی به پایان رسید: ماریا خرد شد. اما او به قدر کافی قوی و مستقل بود تا احساسات خود را درون خودش نگهدارد. هم چنان که ماریا دندانهایش را به هم میفشرد و به کار خود ادامه میداد تا مدت قراردادش به پایان برسد، میتوان تصور کرد که چقدر باید رنج برده باشد. چرا آن جا را ترک نکرد؟ در هر تعطیلات، کازیمیرز از ورشو به خانه باز میگشت و ماریا با همه مشکلات هنوز هم امید داشت. سالها میآمد و میرفت. تا این که سرانجام برونیا از فرانسه نامهای فرستاد و خبر داد که قصد دارد با یکی از همکلاسیهای پزشکیاش ازدواج کند، که به این معنی بود که بالاخره ماریا میتوانست به پاریس برود و پیش او بماند. اما او تردید کرد. با وجود تصمیم قبلی و حتی قاطع، او اکنون حاضر بود که همه را به خاطر کازیمیرز رها کند. اما تلخیهایی نیز در میان بود. هنگامی که ماریا فهمید که خواهر دیگرش هلنا نیز به علت شرایط مشابهی رد شده است، او دریچهای به جا برای خالی کردن خشم خود پیدا کرد. نظری به آن چه که در درونش داشت میاندازیم: هم چنان که به تدریج احساسات خود را رها کرد، در نامهای بسیار پر احساس (که ظاهراً خشم خود را از سرنوشت خواهرش ابراز میدارد)، مینویسد: «میتوانم تصور کنم که غرور هلنا چقدر آسیب دیده است ... اگر آنها علاقهای به ازدواج با یک دختر فقیر ندارند، میتوانند به جهنم بروند ... اما چرا اصرار دارند چنین موجود معصومی را ناراحت کنند؟» سپس با یک جملهی عجیب اما فاشکنندهی نامه را پایان میدهد: «اما من، حتی من، امیداوارم که کاملاً در پوچی محو نشوم.» ماریا از شکل آشکار شخصیت خود، و این که در نظر دیگران چگونه بود، آگاهی داشت. پشتکار او نفی خود را لازم داشت و رنج او سرکوب خود را؛ اما او آدم بیاهمیتی نبود. ماریا اسلودوفسکا اکنون مصممتر بود تا از زندگی خود چیزی بسازد. سالهایی که به عنوان معلم سرخانه کار کرده بود او را سرسخت میساخت. او بیشترین کوشش خود را کرد تا این موضوع را پنهان کند: «غالباً فقدان عمیق شادیام را زیر خنده پنهان میکنم.» اما هنگامی که به ورشو پیش خانوادهاش بازگشت، برای آنها مشخص بود که چیزی در او تغییر یافته است؛ و این چیز بیش از فقط بزرگ شدن او بود، گرچه اکنون بیست و دو سال داشت. ماریا چند سال دیگر را در ورشو گذراند، به عنوان معلم سرخانه کار میکرد و هر گروز را پسانداز مینمود. سپس در سال 1891 عازم پاریس شد. او اکنون بیست و چهار ساله بود: در سنی که بعضی از معاصران بزرگ او در لبهی کشفهای بزرگ بودند، او حتی درسش را هم شروع نکرده بود. (در سن بیست و پنج سالگی اینشتین نسبیت را کشف کرده بود، مارکونی امواج رادیویی را بر فراز کانال مانش میفرستاد، و راذرفورد به فیزیک هستهای میپرداخت.) ماریا با قطار از ورشو به پاریس رفت. او با قطار درجه چهار سفر کرد. او بر روی یک چهارپایه سفری پارچهای سه روز سفر را در کنار وسایلش نشسته بود. پاریس، مکهی روشنفکران در این سالها، جاذبه نیرومندی برای مسافران جوان و بیپولی بود که اراده و استعداد استثنایی داشتند. شاعر فرانسوی رمبو از وین پیاده به پاریس رفت، همانطور که مجسمهساز رومانیایی برانکوسی از بخارست پیاده به راه افتاد. رقابت این چنین بود: اگر میخواستید در شهر نور موفق شوید. ماریا در دانشکدهی علوم سوربن (دانشگاه پاریس) ثبتنام کرد. تعداد دانشجویان 1800 نفر بود که فقط 23 آنها دختر و کمتر از یک سوم اینها فرانسوی بودند. واژهی دانشجوی دختر در پاریس، همان حالت چشمک و لبخند را افاده میکرد که امروزه واژهی «مدل» ایجاد میکند. هیچ پدر محترمی دخترش را دچار چنین خفتی نمیکرد، به ویژه آن که این وضع با تحصیلات وی بدتر میشد. بیشتر مردان فرانسوی با نویسنده معاصر خود اکتاو میرابو هم عقیده بودند که میگفت: «زن یک مغز نیست، بلکه ابزار سکس است». ماریا توانسته بود در لهستان استقلال خویش را حفظ کند، آن هم نه فقط در زمینهی فکری. پاریس به عصر انسان نئاندرتال بازگشته بود: هر زنی که شبها در خیابان دیده میشد، به طور خودکار یک فاحشه بود. نوری که شهر نور را در سال 1891 روشن کرد، در ابتدا محدود به حیطه الکترونیک بود. ماریا همان طور که قصد داشت کارش را شروع کرد. به طور مودبانه، اما قاطع درخواست خواهرش را برای اقامت با او رد کرد. او به تنهایی در یک اطاق زیرشیروانی کهنه زندگی میکرد. معمولاً نوابغ در محلهی لاتین سوربن گرسنگی میکشیدند. ماریا پس از کلاس درس، کار آزمایشگاه، و مطالعه در کتابخانه، شش طبقه از پلهها بالا میرفت و خود را به اتاقش میرساند که سقف شیبداری داشت. پس از خوردن یک تکه نان و قطعههای شکلات به عنوان شام، شبها تا دیروقت کار میکرد. اکنون بالأخره او آزاد بود به آرزوهایش برسد و هیچکس نمیتوانست او را متوقف کند. در میانسالی، او این دوران را به عنوان «یکی از بهترین خاطرات زندگیاش» به یاد میآورد. این دوران سالهای تنهایی بود که فقط به مطالعه اختصاص داشت ... که برایش این همه صبر کرده بودم. او حتی شعری دربارهاش گفته بود: با این حال، از آن چه میداند شاد است. زیرا در اطاق تنهایی خویش. هوای غنی را مییابد که روح در آن رشد میکند. که از ذهنهای مشتاق الهام گرفته است. پاریس اجتماع زندهای از لهستانیهای مهاجر را داشت: نخبگان فرهنگی و سیاسی که در انتظار بودند. حدود و استعداد آن را میتوان با درخشانترین عضو جوان آن نشان داد: پادروسکی (1) که بعدها مشهورترین پیانیست کنسرتها شد، نخستوزیر لهستان و عاشق گرتا گاربو (اگر چه این دو موقعیت در دو زمان مختلف بود). ماریا از این چیزهای کوچک و بیاهمیت دوری میجست: ستارههای آسمان او فرانسوی و علمی بودند. با وجود علاقه به کشورش، او خود را با کشوری شناسایی میکرد که اکنون در آن میزیست؛ به حدی که نام خود را فرانسوی کرد و به ماری تغییر داد. فرانسه فرصتهای او بود: تمام آن چه را که این کشور ارائه میداد، او میگرفت. این سالها، برای علم در سوربن سالهای نمونهای بود. آموزش و علم، مذهب جمهور سوم بود و در سوربن جدید سالنهای سخنرانی بزرگ و آزمایشگاههای بسیار مجهز در حال ساخت بود. دژ عمدهی آموزشگاههای قرون وسطی در سراسر اروپا اکنون الهیات را به حاشیه رانده بود. ادبیات نیز از اهمیت افتاده بود: ادبیات فقط برای وقتگذرانی افراد فرهنگی مطلع بود. هیچ گاه علم این چنین در فرانسه محبوبیت نداشت. در پایان قرن پیش از آن، به هنگام انقلاب، لاوازیهی بزرگ «نیوتون شیمی»، با این جملات زیر تیغ گیوتین فرستاده شد: «فرانسه به دانشمندان نیازی ندارد.» قهرمانان ماری، غولهای سالنهای سخنرانی سوربن بودند. نفوذ استادان بر دانشجویان به علت عشق به علم و خصایص شخصیشان است تا قدرتشان: یکی از آنان به دانشجویان میگوید: «به آنچه مردم به تو میآموزند اعتماد مکن، و مهمتر از آن، به آنچه من به تو میآموزم!» دانش به سرعت پیشرفت میکرد و بسیاری از استادان او در جبههی مقدم تحقیقات جدید بودند. استاد او در زیستشیمی، امیل دوکلاکس بود. یکی از اولین طرفداران پاستور و تئوری او مبنی بر این که بیماریها توسط میکروبها منتشر میشوند. سخنرانیهای دو کلاکس بنیاد رشتهی جدیدی را میگذاشت: میکروبشناسی، استاد فیزیک او گابریل لیپمن، در جریان اختراع عکس رنگی بود. برجستهترین متفکری که با وی تماس پیدا کرد، هانری پوانکاره، بزرگترین ریاضیدان آن دوره بود. هر سال رسم او بر این بود که سخنرانی تازهای در مورد موضوع جدیدی در زمینهی ریاضیات کاربردی ارائه کند. سخنرانی او در سال 1893 در مورد تئوری احتمالات بسیار جلوتر از زمانش بود. پوانکاره مفاهیمی را پیشبینی میکرد که بعدها بخشی از مکانیک آماری شد، به ویژه در مورد «درهم ریختگی». (chas) مبحثی که در آن ریاضیات یک سیستم پویا را توصیف میکند که به حدی پیچیده میشود که عناصر درون آن را نمیتوان محاسبه و یا تعریف کرد، و بدین ترتیب به طور اتفاقی و غیرقابل پیشبینی میماند) اگر چه تمایل ماری بیشک به سوی علوم بود، اما توانایی او در ریاضیات تقریباً در همان حد عالی ماند. او در امتحانات نهایی لیسانس نفر اول در علوم فیزیکی و نفر دوم در ریاضیات شد. اما زندگی دانشجویی ماری آن طور که در خاطراتش میخواهد ما باور کنیم، کاملاً در تنهایی نبود. در سال 1893 همان سالی که لیسانس گرفت، به یکی از همکلاسیهای فرانسوی خود علاقهمند شد. نام او لاموت بود، و به نظر میرسد که به علت علاقه مشابه او به علوم، جلب وی شده باشد. ماری فقط علاقهمند به «گفتگوهای جدی در مورد مسایل علمی بود.» با این حال از نامههای بهجامانده از او میدانیم که آن قدر وقت داشته است تا به طور محرمانه علاقهاش را نسبت به لاموت ابراز دارد. شگفت آن که جاهطلبی او فقط به کارهای درسیاش محدود میشد. در این مرحله، آنچه او آرزو داشت انجام دهد، بازگشت به لهستان و زندگی با پدرش و معلمی بود. خوشبختانه استادان او از این آرزوی بزرگ بیهوده جلوگیری کردند. ماری به افسردگی پس از امتحانات دچار بود و از شیوهای که لاموت او را ترک کرده و به خانهاش در شهرستان بازگشته بود، کمی ناراحت بود. آخرین نامه لاموت به طرزی غیرفرانسوی و بیاحساس پایان یافته بود: «همیشه به یاد داشته باش که یک دوست داری. خداحافظ! م. لاموت.» (معلوم نیست حرف «م» حرف اختصاری است برای میشل-و یا حرف اختصاری است برای موسیو) آقا. در هر دو حال به سختی نشانه یک خداحافظی شادمانه بود. در هر حال هنگامی که نامهای از پروفسور لیپمن دریافت کرد، که در آن از او دعوت کرده بود تا به عنوان دستیار در آزمایشگاهش به کار بپردازد، روحیهی ماری به سرعت بالا رفت. در اواخر سال 1893 ماری شروع به پژوهش در مورد خواص مغناطیسی فولاد کرد. کاری معمولی ولی جذاب که درگیر آن شود. اوایل سال بعد هنگامی که به دیدن یک فیزیکدان لهستانی رفته بود، در آن جا به مرد ساکت سی و پنج سالهای معرفی شد که ریش کوتاه و موهای آشفتهای داشت. ماری چنین به خاطر میآورد: «ما مکالمهای را شروع کردیم که به سرعت دوستانه شد. در ابتدا دربارهی بعضی موضوعات علمی بود.» تقریباً بیدرنگ «ما نزدیکی عجیبی را کشف کردیم که بدون شک مربوط بود به شباهت محیط اخلاقی که هر دو ما در آن بزرگ شده بودیم». هر دو مثل هم جدی، هر دو خارجی، و هر دو از نظر فکری برابر بودند. پییر کوری(2) نه سال بزرگتر از ماری اسکلودوفسکا بود و تحقیقات مهمی را هم کرده بود. کوری همانند ماری در یک خانواده علمی پرورش یافته بود که در آن عقاید پیشرفته و فقدان اعتقاد مذهبی یک چیز عادی بود. پییر از همان کودکی یک آدم «رویائی» بود و در مواقعی که به فکر فرو میرفت، به نظر میرسید که کاملاً از محیط اطراف خود بیخبر است. در مدرسه موفقیتی نداشت و گفته میشد که «کندذهن» است. تصمیم گرفته شد که در خانه تحصیل کند. با این وجود ذهن او همچنان پرت میشد، بدون دقت مینوشت و در مطابقت ضمایر مؤنث و مذکر اشتباه میکرد. (این موضوع که غیرفرانسویزبانان را دچار مشکل میکند طبیعت ثانوی هر کودک معمولی فرانسوی میشود) اما هنگامی که پییر فکرش را فقط روی یک موضوع متمرکز میکرد، به سرعت روشن میشد که کیفیت فکری استثنایی دارد. برای این که بتواند تحصیلات خود را ادامه دهد، او را تشویق کردند تا این خصوصیت را پرورش دهد. این اردک زشت به طور سحرآمیزی به یک قوی زیبا تبدیل شد. در شانزده سالگی به سوربن رفت. پییر پس از دانشگاه، با برادرش ژاک به کارهای آزمایشگاهی پرداخت. این دو کشف کردند که بعضی از بلورهایی که الکتریسیته را هدایت نمیکنند (مانند کوارتز) اگر تغییر شکل یابند، بار الکتریکی پیدا میکنند. هنگامی که یک بلور کوارتز در معرض فشار قرار میگرفت دو سطح مقابل آن بارهای الکتریکی مخالف پیدا میکردند. آنها این پدیده را پیزو الکتریک نامیدند که از واژه یونانی پیزو به معنی «فشاردادن» گرفته شده است. با معکوس کردن این فرآیند، برادران کوری کشف کردند که هنگامی که بلور کوارتز در معرض یک بار الکتریکی قرار میگرفت ساختمان بلورین آن تغییر شکل مییافت. اگر پتانسیل بار الکتریکی به سرعت تغییر مییافت، سطوح این بلور به سرعت به ارتعاش درمیآمد. از این پدیده میشد برای ایجاد صدای مافوق صوت استفاده کرد. (امواج صوتی که فرکانس آنها بالاتر ازحد شنوایی انسان است)، و امروزه از آنها در ابزارهای بسیار زیادی مانند میکروفون و درجه فشار استفاده میشود. برادران کوری از این پدیده برای ساختن یک الکترومتر بسیار حساس استفاده کردند که بار الکتریکی بسیار ناچیزی را اندازه میگرفت. پییر کوری در سن سی و دو سالگی به عنوان رییس آزمایشگاه در دانشکدهی فیزیک و شیمی صنعتی پاریس برگزیده شد. این موقعیت معتبری نبود، ولی کوری بیشتر علاقه داشت کارهای آزمایشگاهی خود را دنبال کند تا شهرت و اعتبار را. پییر کوری از هرگونه انحراف از تمرکز فکری بیزار بود. او کاملاً اعتقاد داشت که یک همسر فقط مانعی برای یک دانشمند است. هنگامی که پییر با ماری آشنا شد، داشت تز دکترایش را بر روی تأثیر حرارت بر خواص مغناطیسی میگذراند. او کشف کرده بود که بالاتر از یک حرارت بحرانی معین، هر مادهی فرومغناطیسی (مانند آهن و نیکل) خواص فرومغناطیسیاش را از دست میدهد. (این درجه حرارت هنوز هم به نقطهی کوری معروف است) ماری نیز در این زمینه به تحقیقات مشغول بود-که منجر به این نتیجهگیری اجتنابناپذیر شد که این دو در اثر مغناطیس به همدیگر جذب شدهاند. آنها به سرعت با هم دوست شدند. هنگامی که پییر در اتاق زیرشیروانی به دیدن ماری رفت، زندگی ساده و مستقل او، که از پذیرفتن سرپرست خودداری کرده بود، بیدرنگ تحسین او را برانگیخت. اما این دیدار قرار نبود یک عشق با نگاه اول باشد. هر دو نفر از استقلال گرانبهای خود آگاه بودند که منجر به ابراز تردید از هر دو طرف شد. اما سرانجام پییر تصمیم گرفت تا دل را به دریا بزند. او به ماری نوشت «آیا دوست دارید آپارتمانی در خیابان موفتارد با من بگیرید که پنجرههایش رو به باغچهای است. این آپارتمان به دو بخش مستقل تقسیم شده است». هیچ یک از آن دو به زندگی معمولی اعتقادی نداشتند: آنها فراتر از این چیزها بودند. اما این یک موضع روشنفکرانه بود تا یک موضع عاطفی. هر دو آنها از آن استفاده کرده بودند تا بتوانند زندگیشان را وقف علم کنند تا این که حاملی باشد برای مبارزه اجتماعی، که آن را اتلاف وقت میدانستند: «اسراف در هر چیزی قابلبخشش است، مگر در وقت.» پییر در مکاتبات خود اعتراف میکند که: «این روزها من از اصولی که ده سال پیش با آنها زندگی میکردم بسیار فاصله گرفتهام.» او دیگر همیشه «مانند کارگرها» پیراهن آبی نمیپوشید. اما این که هنوز در مورد این اصل که شریک زندگی مانعی برای یک محقق است صحبتی در میان نیست. اگر قرار بود برای پییر آیندهای در زندگی ماری باشد، آنها میباید نسبت به همدیگر متعهد میشدند. این مقدار به تدریج برای هر دوی آنها آشکار میشد؛ و بدین ترتیب ماری و پییر در جشنی که در سالن شهر برگزار شد ازدواج کردند: کاملاً طبق قوانین مدنی و با لباس شخصی. هیچ گونه هدیه ازدواج مرسوم در میان نبود. این زوج به جای روکش صندلی، چراغ خوراکپزی و ساعت زنگدار؛ یک جفت دوچرخه نو خریدند و برای ماه عسل برای دوچرخهسواری در اطراف بریتانی به راه افتادند. در این سفر آنها عشق عمیقی نسبت به مناظر طبیعی و نیز عشق عمیقی نسبت به همدیگر پیدا کردند، که در سراسر زندگی برای هر دوی آنها ادامه یافت. پس از بازگشت به پاریس، هر دو در یک آپارتمان سهخوابهی کوچک در خیابان گلاسیه سکونت گزیدند. پییر با حقوق مختصر خود هر دو را اداره میکرد. در همین حال ماری برای مدرک عالی معلمی مطالعه میکرد. چندین کلاس اضافی برای فیزیک نظری گرفت، و حتی توانست روی تحقیقات خود در مورد مغناطیس ادامه بدهد. طبق افسانهای که به دقت در نامههایی که به لهستان میفرستاد، پرورش یافته و در خاطرات و زندگینامهاش که دخترش نوشته، جاودانی شده است: «ما هیچکس را نمیبینیم ... و هیچ سرگرمی نداریم.» با این حال آنها در تعطیلات آخر هفته به حومه میرفتند و به نظر میرسد که تنها به این دلخوش بودند که در شهری زندگی میکنند که در آن زمان پیشرفتهترین شهر دنیا بود. کوریها به هیچ وجه از افراد برجسته جامعه پاریس در پایان قرن بیستم نبودند: که دنیای دگاس، عرق افسنطین و افقیهای بزرگ (روسپیهای شیک آن زمان) بود. ولی به نظر میآید که زوج جوان شبها از رفتن به محله کارتیهلاتن لذت میبردند. آنها در اتاق تاریک سینماخانه تازه به تماشای مردان کلاه به سر و زنان با لباسهای بلند مینشستند که در کنار بلوارها گام میزدند. آنها حتی به تئاتر میرفتند. هیچ بحث آزاداندیشانهای بدون اشاره اجباری به ایبسن و استریندبرگ کامل نبود. با این حال از لحاظ وضع ظاهری آنها به همان اصول سادهزیستی خود وفادار بودند. درآن دوره برای رفتن به تئاتر همه لباس شیک میپوشیدند -البته به جز خانواده کوری. دوستان آنها میگفتند که از دیدن این دو پژوهشگر در لباسهای خارج از مد «شگفتزده» میشدند. (تعیین این که چه مقدار از این مربوط به سلیقهی استاندارد پاریسیها و چه مقدار از آن به فقدان کامل سلیقهی کوریها مربوط بود، بسیار مشکل است.) با وجود چنین تفریحات گاه و بیگاه شبانه، ماری در امتحانات فیزیک نفر اول و در امتحانات ریاضیات نفر دوم شد. سپس آبستن شد و در سپتامبر 1897 اولین دختر خود، ایرن،(3) را به دنیا آورد. ماری و پییر در خانه بسیار صمیمی بودند: در مورد هر چیزی که مورد علاقهشان بود بحث و گفتگو میکردند؛ و غالباً آن مسایل علمی بود. پژوهشهای پیر، کلاس فیزیک نظری ماری، مشکلات عملی و مسایل علمی، همگی به یک اندازه بسیار مورد توجه بودند. از همان ابتدای کار ذهن آنها رابطه عمیقی داشت. هر یک از آن دو احساس میکرد که دیگری مشکل او را بهتر از هرکس دیگری میفهمد. حتی پس از آن که فرزندشان به دنیا آمد، تمامی شب را به تجزیه و تحلیل آخرین پیشرفتها در زمینههای علمی میگذراندند. پینوشتها: (1) Ignacy Jan Paderewski (1860 –1941) استراترن، پل؛ (1389) شش نظریهای که جهان را تغییر داد، ترجمهی دکتر محمدرضا توکلی صابری و بهرام معلمی، تهران، انتشارات مازیار، چاپ چهارم. [ دوشنبه 99/8/5 ] [ 4:5 عصر ] [ بهرام میرمحمدیان ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |