تغییر | ||
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود اگر توانستیدم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را بتو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنینبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم بزمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد . جوان پیش خودش گفت :منطق می گوید این را ولش کنم چونگاو بعدی کوچکتر استو این ارزش جنگیدن ندارد. اما.........گاو دم نداشت!!!!
__._,_.___
[ سه شنبه 91/7/4 ] [ 5:17 عصر ] [ بهرام میرمحمدیان ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |