سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تغییر
 
قالب وبلاگ



مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست.من سه گاو نر را آزاد می کنم

 اگر توانستیدم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را بتو خواهم داد. مرد قبول کرد

 در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنینبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم بزمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کردجوان پیش خودش گفت :منطق می گوید این را ولش کنم چونگاو بعدی کوچکتر استو این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شدو همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو رابگیرد...

 اما.........گاو دم نداشت!!!!


زندگی پر از فرصتهای دستیافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچوقت نصیبماننشود.برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.


__._,_.___


__,_._,___


[ سه شنبه 91/7/4 ] [ 5:17 عصر ] [ بهرام میرمحمدیان ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 209
کل بازدیدها: 871223