تغییر | ||
یکی بود یکی نبود
در روزگاران قدیم درخت سیب تنومندی بود ... با ... ......... پسر بچه کوچکی این پسر بچه ... خیلی دوست داشت با این درخت سیب مدام بازی کند ... از تنه اش بالا رود از سیبهایش بچیند و بخورد و در سایه اش بخوابد زمان گذشت ... پسر بچه بزرگتر شد و به درخت بی اعتنا دیگر دوست نداشت با او بازی کند .... .... .... اما روزی دوباره به سراغ درخت آمد درخت سیب به پسر گفت : « های ... بیا و با من بازی کن... » پسر جواب داد : « من که دیگر بچه نیستم
که بخواهم با درخت سیب بازی کنم....» « به دنبال سرگرمی هائی بهتر هستم و برای خریدن آنها پول لازم دارم . » درخت گفت: « پول ندارم من ولی تو می توانی سیب های مرا بچینی بفروشی و پول بدست آوری. » پسر تمام سیب های درخت را چید و رفت سیبها را فروخت و آنچه را که نیاز داشت خرید و ........ [ سه شنبه 91/7/4 ] [ 7:28 صبح ] [ بهرام میرمحمدیان ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |