تغییر
 
قالب وبلاگ

    

درخت را باز فراموش کرد ...     

و پیشش نیامد.. 

و درخت دوباره غمگین شد...

مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد

و با اضطراب سراغ درخت آمد ...

« چرا غمگینی ؟ »

درخت از او پرسید :

« بیا و در سایه ام بنشین

بدون تو

 خیلی احساس تنهائی می کنم... »

پسر ( مرد جوان )

جواب داد :

« فرصت کافی ندارم...

باید برای خانواده ام تلاش کنم..

باید برایشان خانه ای بسازم ...

نیاز به سرمایه دارم ...»

درخت گفت :

« سرمایه ای برای کمک ندارم ...

تو می توانی با شاخه هایم

و تنه ام ...

برای خودت خانه بسازی ... »

پسر خوشحال شد...

... و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را برید

و با آنها ... خانه ای برای خودش ساخت ...

دوباره درخت تنها ماند

و پسر بر نگشت

زمانی طولانی بسر آمد

پس از سالیان دراز...

در حالی برگشت

که پیر بود و...

غمگین و ...

خسته و ...

تنها ...

درخت از او پرسید :

« چرا غمگینی ؟

ای کاش می توانستم ... کمکت کنم ..

….  اما دیگر .... نه سیب دارم ....

نه شاخه و تنه

حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو ...

هیچ چیز برای

 بخشیدن ندارم ... »

پسر ( پیر مرد ) درجواب گفت :

« خسته ام از این زندگی

و تنها هم ....

فقط نیازمند بودن با تو ام ...

آیا می توانم کنارت بنشینم ؟ »

پسر ( پیر مرد )

کنار درخت نشست . . . . .

با هم بودند

به سالیان و به سالیان

در لحظه های شادی و

اندوه . . .

آن پسر آیا بی رحم و خود خواه بود ؟؟؟


[ سه شنبه 91/7/4 ] [ 7:27 صبح ] [ بهرام میرمحمدیان ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 77
کل بازدیدها: 873384